دختری در تبعید ابدی

من به سرزمینِ واژه‌هایِ سرگردان، تبعیدم…

دختری در تبعید ابدی

من به سرزمینِ واژه‌هایِ سرگردان، تبعیدم…

دختری در تبعید ابدی

باز می‌کنم
پنجره‌ی قلبم را،
صدای ترانه تنهایی
می‌نشیند بر قاب سینه سنگینم؛
و یک دنیا شور و بی‌پروایی
آزاد می‌شود از بند سکوت
وقتی که می‌رقصند
آن انگشتان کشیده و باریک
بر تن کلیدهای سیاه و سفید!
آری پیانو بزن،
ای کودکی که در درون نشسته‌ای!
لحظه‌ای آرامش بیافرین
و آگاهم کن
از خاطرات گذشته‌ای
که در بی‌نهایت‌ها غرق‌شده‌اند...

طبقه بندی موضوعی

مدتی است که دلم برای نوشتن در این کُنج ویران غنج می‌رود اما مجال و موضوعی نمی‌یافتم. اکنون هم موضوع برجسته‌ای در چنته‌ام ندارم چرا که روزهایم - یک‌سر - به یک شکل سپری می‌گردند. از این بابت گله‌مند نیستم. سال‌ها پیش - یک مرتبه - از کسالت‌بار بودن زندگی‌ام شِکوه کردم. بعد از آن، هر روز اتفاقی جدید رخ می‌داد و آنقدر کامم تلخ می‌شد که آرزوی بازگشت به دوران تکرار مکررات را داشتم …

دیروز اما ثانیه‌ها‌ برایم کِشدار بودند. شاید هر دقیقه‌اش قرن‌ها گذشت. حال خوبی نداشتم و نیاز به نوشتن چندین بار در من بیدار و بی‌درنگ سرکوب شد. درونم آشوب بود، به زمین و زمان غر زدم، لعنت فرستادم و به توصیه همکلاسی‌ام قدری فحش‌درمانی به راه انداختم که از قضا موثر واقع گردید. سپس خودم را دلداری دادم، در آغوش کشیدم و نصیحت کردم. قدری بغض کردم، گریستم و در بی‌اشتهایی غوطه‌ور ماندم. شاید تنها نکته مثبت دیروز آن بود که قطعیت یافتم بدنم مهربان‌تر شده و بی‌اشتهایی جایگزین پرخوری عصبی‌ام شده است.

به هر طریقی بود نیمه آرام شدم. ناگهان فردی آتش زیر خاکستر روحم رو مشتعل ساخت و با هر کلامش بر شدتش می‌افزود. واکنش دفاعی بدنم خنده‌های هیستریک بود. می‌خندیدم اما ذره‌ذره متلاشی می‌شدم. می‌خندیدم و در گرمای آتش روحم ذوب می‌شدم. ساعت چهار صبح در حالی که سراسر تنم قندیل بسته‌بود، لامپ اتاقم را خاموش کردم و زیر پتو خزیدم. یخ شده‌بودم در عین حال سرم، گرم مرور حرف‌ها بود و دلم از داغی قدیمی رنج می‌برد. خوابیدم. صبح زودتر از همیشه از خواب برخاستم و هجوم شدید افکار اجازه خواب مجدد را نداد. بدنم به ظاهر به دلیل کمبود خواب درد داشت ولی در باطن از به دوش کشیدن بار غم دیشب خسته بود. برای امتحانی که دیشب حوصله‌ی خواندنش را نداشتم، کمی درس خواندم و ۲۰ شدم. تنها چیزی که در هیچ یک از پستی و بلندی‌های زندگی مرا ترک نکرده‌است، امتحان است. دیگر به حضور دائمی‌اش عادت کرده‌ام. احتمالا این تفکر ماحصل صحبت با الهه در آن شب گرم تابستانی است که فردایش امتحان داشتم و بالغ بر ۳۰ قسمت سریال تماشا کردم! آن شب به الهه گفتم که این امتحانات ما را رها نمی‌کنند پس دلیلی ندارد که زندگی را بر خود سخت بگیریم. گفتم که باید با امتحانات به «تکامل همراه» رسید و طوری ادامه داد که گویی فردا و فرداها امتحانی نیست. بعد از امتحان یک دهم هرروز ناهار خوردم. بعد از ناهار بیهوش شدم و نمی‌دانم چند ساعت خوابیدم. سپس به مدیتیشن آشپزی مشغول شدم ، احتمالا همچنان داغ بودم و سرایت گرمایم به کیک و شام باعث سوخته‌شدنشان شد! البته علی رغم سوختگی قابل خوردن بودند ولی میلی برای خوردن نبود. الان هم HCl در معده‌ام در حال سرسره‌سواری است؛ از مبدا کاردیا به مقصد پیلور.

هر چه بود تورنادو بالاخره به پایان رسید. قانع شدم که اتفاق تازه‌ای رخ نداده. زندگی بی‌رحم است و آدم‌ها بی‌رحم‌تر. باز هم چوب اعتماد کردن رو خورده‌ام. دلیل و توضیح نخواستم و صرفا شنونده باقی ماندم. از وضعیت متنفرم و باید به هر روشی که هست خودم را از مهلکه نجات دهم. به خود رجوع کردم و دیدم که منجی‌ای به جز خودم ندارم. به دوران ترک آدم‌ها و عواطفم بازگشتم و دیدم که آنچه که فانی نیست، دلبستگی ازلی است. از اعماق صندوقچه قلبم بیرون کشیدمش، مراسم غباررویی را به جا آوردم و با بوی تلاش و آرزو معطرش کردم.

من بارها زمین خورده‌ام ولی با همان زانوان آغشته به خون و قلب شکسته جنگیده‌ام. من آدم خروج از نقاط بحرانی و ادامه‌دادن‌ها هستم. من بارها نقطه‌ی صفر را به نقطه‌ی عطف تبدیل کرده‌ام. من هرگز از مشتق‌های منفی نترسیده‌ام چون مطمئنم روزگار بر یک قرار نخواهدماند. برای صعودی‌ترین روزهایم این بار از همه چیز خواهم‌گذشت.

  • Alexandrina Victoria

دوران وبلاگ نویسی یه جورایی داره به پایان می‌رسه و نیاز به ساخت چنل رو واقعا دارم حس می‌کنم. :))

اینجا رو حذف نمی‌کنم چون از طریقش می‌تونم وبلاگ‌های شما رو بخونم. *_* از طرفی هر وقت نیاز داشته‌باشم طولانی حرف بزنم، اینجا رو دارم. ^_^

+ چنل پرایوت خواهد‌بود تا خودسانسوری کمتری داشته‌باشم! هرکسی تمایل به حضور داشت، بهم با کامنت خصوصی اطلاع بده که لینک بفرستم. اگه مجبور شم خودم کامنت کنم، احتمالا به اسپم هدایت می‌شه، خلاصه که حواستون باشه. :دی

+ نمی‌گم خداحافظ چون جایی نمی‌رم! مراقب خودتون و خوبی‌هاتون باشید.❤️

  • ۱ نظر
  • ۱۴ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۲۸
  • Alexandrina Victoria

ای کاش خدا تا فردا، قدرت انجام این کار رو بهم بده...

  • ۱۱ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۰۱
  • Alexandrina Victoria
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۱۰
  • Alexandrina Victoria

آبریزش بینی شدید و سرفه‌های مکررم امانم رو بریده، یک برنامه‌ی فوق فشرده‌ی حتی نمی‌دونم چند ساعتی روی کاغذ نوشته‌شده دارم و حدود ۱۱ جلسه فیلم کلاس عملیات آمار زیستی که برای حل تکالیفم مجبور به دیدنشون هستم.

آنتی هیستامین و اکسپکتورانت راه علاج دو مشکل اول هستن. هنوز ۳-۴ ساعتی تا پایان شب وقت باقی مونده و احتمالا می‌تونم برنامه‌ام رو به پایان برسونم. برای رهایی از حل تکالیف آمار تدبیری اندیشیدم که برام عذاب‌آور بود ولی چون که اولویت اول من همیشه درسه، حاضرم هر خفتی رو بابتش به جون بخرم! از همین رو از عوضی‌ترین، مزخرف‌ترین و کثافت‌ترین پسر کلاسمون اجازه گرفتم تا تکالیفش رو کپی کنم و برای استاد بفرستم. گس وات؟ گفت خودم برات حل می‌کنم و تا قبل از این که بخوابی می‌فرستم. :|

+ حالا تصور کنید همین جناب وسط گروه کلاسی یک بار سر یک مسئله‌ای به من گفتم عشقم :||||| و از اون به بعد حتی اگه مستقیما هم مورد خطابش واقع می‌شدم، جوابش رو نمی‌دادم... خیلی برام سخت و دردآور بود که از چنین فردی، چنین درخواستی داشته‌باشم ولی...

+ بمونه به یادگار تا فراموش نکنم من برای درس،‌ نمره، موفقیت و پیشرفت چه قدر خودم رو به آب و آتیش زدم!

  • Alexandrina Victoria

شنیدم که وقتی ۲۲ ساله بشی، طبق قانون تمامی کشور‌ها به سن قانونی‌رسیده محسوب می‌شی و از تمامی حق و حقوق برخوردار! امروز در واقعیتی که رسمی نیست، من ۲۲ ساله شدم.

مدت زیادیه که دارم تلاش می‌کنم از ثانیه به ثانیه‌‌ی زندگی‌م لذت ببرم و هر روز حس بهتری نسبت به خودم، زندگی‌م و آینده‌م داشته‌باشم. نمی‌دونم تداومم برای رسیدن به این هدف چقدر طول کشید ولی همین امروز که خواستم بیام و بنویسم دیگه توی جهنم زندگی نمی‌کنم، ورق برگشت و من به تاریک‌ترین نقطه‌ی جهنم تبعید شدم. قرار بود امسال رو با پارسال مقایسه کنم؛ بگم که پارسال توی همین شب چند لیتر اشک ریختم و امسال؟ امسال هم اشک ریختم چون من ۲۲ سال پیش توی بدترین خانواده‌ی دنیا متولد شدم! چون هیچ‌وقت نخواستن دردی ازم دوا بشه و فقط نمک بیشتر روش پاشیدن.

دیشب یکی از دوستام ازدواج کرد و من از تهِ تهِ قلبم خوشحال شدم و براش آرزوی خوشبختی کردم. ولی توی اون گوشه و کنار قلبم -از شما چه پنهون- ناراحت شدم! نه برای اون، برای خودم. نه برای متاهل شدن اون، برای عقب موندن خودم از جریان زندگی‌. اون حس عقب‌موندگی برام تکرار شد و تا ۶ صبح برای خودم نوشتم و فکر کردم. به هر زحمتی بود به خودم دلداری دادم و قائله ختم به خیر شد! حوالی ظهر به مامانم گفتم خبر رو چون اون دوستم از اقوام‌مون هست. واکنش خاصی نداشت ولی با نگاهش همون حس مزخرف دیشب رو به تک‌تک سلول‌هام تزریق کرد. خوشحالم که هیچ‌وقت ازدواج جزء اولویت‌هام نبوده، نمی‌گم ازدواج نمی‌کنم و تا ابد همینطوری تنها می‌مونم، نه! ولی تا درسم تموم نشه- که به قول دخترداییم تا ابد تموم نمی‌شه- و تا به تمام آرزوهام نرسم، حتی اگه پای فرد مناسب و خوبی هم در میون باشه، ابدا ازدواج نمی‌کنم! کی بهتر از خانواده‌ از علایق، اهداف و اولویت‌های یه نفر می‌تونه باخبر باشه؟ راستش بهم برخورد وقتی مامانم گفت عرضه داشت، دو رقمی شد، پزشکی تهران قبول شد و حالا هم ازدواج کرد… خیلی غیرمستقیم به این موضوع اشاره کرد که من عرضه‌ی ازدواج کردن هم ندارم! :| با شوخی و خنده (حربه‌ی همیشگی‌م در مواقعی که بین دوراهی حفظ حرمت شخص و حرف دلم گیر افتادم!) گفتم، «خیلی ریز گفتی من بی‌عرضه‌ام» و قضیه رو تموم کردم تا دوباره اعصابم خرد نشه.

دیشب حوالی ۶ خوابیدم و صبح ۸:۵۶ با استرس جا نموندن از کلاس آمار زیستی از خواب پریدم! بعد از کلاس مجبور شدم برم بیرون، بعدش ناهار و بعدش کلاس عملیات آمار زیستی داشتم. کل تایم عملیات رو خواب و بیدار بودم!! استاد داشتن در مورد نحوه‌ی کار با اکسل توضیح می‌دادن و منی که کم‌و‌بیش بلد بودم و گوشیم هم روی حالت ریکورد بود و از کمبود خواب هم در رنج بودم، تصمیم گرفتم چرت بزنم. چرت زدن برای من فقط سردرد ایجاد می‌کنه و با تموم شدن کلاس مجبور شدم عملا بخوابم و نمی‌دونم چی شد و چی گفتم که مامانم گفت «تو امسال هم قبول نمی‌شی، ینی محاله که قبول بشی!» و خوابم رو پروند! سردردم شدت گرفت! توی بهت داشتم تماشاش می‌کردم که گفت «حیف از اون کتاب‌هایی که برات خریدم!». آهان! یادم اومد توی گروه کلاس داشتیم نظرسنجی می‌کردیم تا تایم جبرانی آمار رو تعیین کنیم…

می‌دونید؟ هیچ چیز توی دنیا به اندازه‌ی این حرف من رو روانی نمی‌کنه. من تمام تلاشم رو برای حفظ حال خوبم انجام دادم ولی مامانم، همون مامانی که مسئوله در برابر تمام عذاب‌های من، همونی که من رو به این دنیا آورد تا ذره‌ذره نابود شم، باعث شد روزم به بدترین شکل ممکن تموم شه. بله؛ اون بابت تمام اشک‌های امروزم مسئوله. دوستش ندارم.

چرا حرف‌هاش برام اینقدر گرون تموم می‌شه؟ چون خودم هم خودم رو باور ندارم! چون حنام برای خودم هم رنگی نداره. چون اعتماد به نفسم رو از دست دادم. چون باز هم هیچ چیز این زندگی برام ارزش نداره. کادوی امشب‌شون ارزش نداره، این کیک و شمع و بادکنک‌ها و تلاش‌های مذبوحانه‌ی مشخره‌شون برای چیه؟ خوشحالی من؟! ای کاش نه جشنی بود و نه تولدی، ای کاش هیچی نبود ولی گریه هم نمی‌کردم! ولی همه‌ی بدبختی‌هام یادم نمی‌افتادن. ای کاش همه چی توی همین نقطه و لحظه تموم شه. همین.

+ کتاب جلوم باز بود، چرک‌نویس هم همینطور. بمونه به یادگار. [کلیک]

+ امشب فقط برای اثبات خودم به خودم، قول می‌دم که ماکس ورودی ۹۹ دامپزشکی بشم! که باور کنم اونقدر‌ها هم بی‌مصرف نیستم… :)) 

  • Alexandrina Victoria

یه روزی نوشتم که تصمیم دارم از موضع «چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد» کوتاه بیام و سنگر رو به نفع «قضای آسمان این است و دیگرگون نخواهدشد» ترک کنم. اون شب با خودم عهد بستم که اجازه ندم هیچ اتفاقی آرامشم رو بهم بزنه. کمتر از یک هفته تونستم به این قرار پایبند بمونم و شرایط طوری شد که ورای تصورم بود. روزگار طوری چرخید که تحمل کردن بهم تحمیل شد. توی اون روزهایی که به تاریکی شب بودن، ستاره‌هایی که کمتر از تعداد انگشت‌های یک دستم بودن، خورشیدوار موندن و توی اون تاریکی‌ عمیق درخشیدن و بهم چشمک زدن.اون روزها طعم تلخ بی‌پناهی رو چشیدم. معنای بی‌پناهی رو درک نخواهیدکرد مگر این که به دردش دچار بشید و خدا نکنه که چنین بلایی سرتون بیاد. این چند ماه، یا بهتر بگم این یک سالی که گذشت من همون سرگشته‌ی بی‌پناه در حال سقوط بودم. وقتی که سقوط کنی دیگه چیزی برات مهم نیست، به هر چیزی که سر راهت یا جلوی دستت باشه چنگ می‌زنی تا بلکه بتونه جلوی جاذبه رو بگیره ولی کی یا چی یارای مقاومت در برابر جاذبه رو داره؟

.

۳۱ مرداد ۹۹، کنکور دادم؛ سقوط کردم، زمین خوردم. نه تنها هیچ دستی برای کمک به سمتم نیومد، بلکه هر کس به هر طریقی که تونست بیشتر مانع بلند شدنم شد. به خاک سیاه نشستن رو با چشم‌های خودم دیدم. تک‌تک آرزوهای کوچیک و بزرگم رو غسل دادم، کفن کردم و به خاک سپردم. تا جایی که تونستم براشون عزاداری کردم، گریه کردم،‌ زار زدم ولی خالی نشدم. شنیدید که می‌گن خاک سردی میاره؟ من سرد نشدم. به هزارویک در زدم تا تسکین پیدا کنم. هزارویک چارت و الگوریتم برای نتیجه‌ی فرضیم کشیدم. کار از پلن A و B و C به X و Y و Z رسید. این که ندونی قراره چه اتفاقی برات بیفته و بخوای براش برنامه‌ریزی کنی می‌تونه تا مرز جنون هدایتت کنه. خونه ساختن روی گسل درست مثل برنامه‌ریزی و پلن چیدن من بود. سخت‌ترین قسمت ممکن برای من، چشم بستن روی پزشکی و تحقیق در مورد سایر رشته‌ها بود. دلم به هیچ رشته‌ای راضی نمی‌شد ولی گوش دادن به حرف دلم برابری می‌کرد با ارتکاب یه حماقت جدید. برای یه انتخاب عقلانی و به دور از هر احساسی به زمان نیاز داشتم. از فردای کنکور شروع کردم، صحبت کردم، پای حرف‌های تک‌تک دانشجوهای رشته‌های مختلف، از هر طیفی - شیفته یا متنفر - نشستم، نوشتم، فکر کردم، تحلیل کردم، احتمالات رو در نظر گرفتم، به صورت پیش فرض یه رتبه برای خودم تخمین زدم که خیلی خیلی بهش نزدیک شدم! و نهایتا تصمیمم رو گرفتم. روان‌شانسی شهیدبهشتی! تلفیقی از تجربی و انسانی، دور از فیلد درمان و محیط بیمارستان، مناسب برای اپلای و یه دانشگاه رنک! مجموعه‌ی این‌ها برام وسوسه‌انگیز بود. گوشه‌ذهنم نگهش داشتم ولی دلم همچنان با پزشکی بود. انتخاب روان‌شناسی روزانه‌ی بهشتی عملا فرصت کنکور مجدد رو ازم می‌گرفت و من می‌موندم و یه حسرت عمیق از پزشکی. لیسانس به پزشکی رو برای پلن B گذاشتم. دوباره پرسیدم، تحقیق کردم و از همه بدتر تحقیر شدم ولی باز هم به بن بست رسیدم. من ۲۲ ساله در خوش‌بینانه‌ترین حالت ممکن، توی ۲۶ سالگی صاحب یه مدرک لیسانس می‌شم. همین موضوع لیسانس به پزشکی رو کاملا منتفی می‌کرد چون محدودیت سنی داره (حداکثر سن ۲۵ هستش). کم آوردم؟ نه! ترم به ترم و واحد به واحد روان‌شناسی رو حساب کردم، معادله چیدم و طوری تنظیم کردم تا ببینم اصلا می‌شه زودتر تمومش کرد یا نه و شد! سرخوش از تصمیمم بودم که دیدن یه کامنت توی یه سایت چهار ستون بدنم رو به ارتعاش وادار کرد. روان‌شناسی یک رشته‌ی شناوره و بیشتر به سمت انسانی گرایش داره و لیسانس زیرشاخه‌ی انسانی مورد پذیرش این آزمون نیست. از هر جا و هر کسی که تونستم پرسیدم. شماره‌های قبولی‌های سال‌های قبل این آزمون رو پیدا کردم، نمی‌دونستن، شک داشتن، ترسوندنم ، با رفتارشون عذابم دادن تا بالاخره به مطمئن‌ترین فرد ممکن رسیدم؛ مسئول برگزاری آزمون از دانشگاه تهران! با نه قاطعش برای دومین بار توی توی دلم خالی شد. بار اولش برای وقتی بود که یکی از قبولی‌ها گفت تقریبا با لیسانس غیر پیراها محاله که بتونم قبول شم. (از این جهت که خوندن و درک مباحث آزمونش سخته.) پلن C تن دادن به پیراها بود. عمر این پلن از همه کوتاه‌تر بود چون با وجود محدودیت سنی لیسانس به پزشکی عملی نمی‌شد. پیراهایی که اون دوست پذیرفته‌شده گفتن به نسبت بقیه قبولی رو تسهیل می‌کنن، دروس عملی و کشیش داشتن و کوتاه‌تر کردن سپری اون زمان‌ها تقریبا نشدنیه. مسئله ای که خیلی مهم بود اینه که باید احتمال شکست این پروژه رو هم در نظر می‌گرفتم؛ این که من دوست دارم تا فرضا تا آخر عمرم پرستار باقی بمونم؟ مسلما نه. یک ماه گذشت و من تازه به نقطه‌ی شروع برگشتم؛ درست مثل چرخ‌و‌فلکی که دویست بار دور خودش حرکت دایره‌ای انجام داده! اینجا بود که رها کردم. وقتی که توی باتلاق گیر افتادی دست‌و‌پای بیشتر فقط باعث فروتر رفتنت می‌شه. گاهی بهترین کار ممکن، کاری نکردن و دل سپردن به قضای آسمونه.

.

نتایج اولیه اعلام شد؛ یک عدد چهاررقمی کریه‌المنظر روی دستم موند که خیلی از انتخاب‌هام رو ازم گرفت. گریه کردم؟ خیلی کم! سعی کردم منطقی باقی بمونم تا قدرت تصمیم گیری‌ام حفظ بشه. پیش‌تر دعوت شده‌بودیم به یه دورهمی خانوادگی و من همون شب، مستاصل، باید با تک‌تک افرادی که کمین کرده‌بودن برای لحظه‌ی خرد شدنم، رو به رو می‌شدم. خیلی به مامان و بابام اصرار کردم تا بیخیال مهمونی بشن، نشدن. دیرتر از همیشه منتشر شدن دفترچه‌ی انتخاب‌رشته هم حسابی اعصابم رو بهم زد. برای بار هزارم اسامی رشته ها رو توی سایت قلم‌چی اسکرول کردم، با رتبه‌ی خودم مقایسه کردم و برای این حجم از بدبختی اشک ریختم. بابا که نتونست این فضای غم‌فزا رو تحمل کنه رفت بیرون. مامان هم توی روزنامه‌های قدیمی اونقدر گشت تا دفترچه‌ی پارسال رو پیدا کرد. توی همین لحظات نوتیفیکیشن تلگرام اومد که «نظرت در مورد دامپزشکی چیه؟» و من نوشتم «برو گم شو!» و برای چندمین بار این رشته رو ایگنور کردم. چند ثانیه بعدش مامانم گفت دامپزشکی چطوره؟ و قیافه‌ی پوکرفیس من دیدنی بود! من توی این یک ماه در مورد هر رشته‌ای که فکرش رو بکیند تحقیق کردم به جز این یکی. چون تعریفی که ازش داشتم شامل چندشناکی، تنفر، ترس و سرخوردگی بود. برای اولین بار توی گوگل نوشتمش. به همون کسی که گفته‌بودم برو گم شو، دوباره پیام دادم. گفت دخترعمه‌اش و همسرش، جفتشون هیئت علمی دامپزشکی هستن، تا جایی که تونست بهم اطلاعات داد. یکی دیگه از دوستام، پسرخاله‌اش دامپزشکی می‌خوند و اون هم کلی کمکم کرد. اینجا هم پلن تغییر رشته از دامپزشکی به پزشکی مطرح شد که طبق تحقیقاتی که بهار زحمت کشید و برام انجام داد منتفی شد. (قضیه‌ی آزمون تغییر رشته یه خرده پیچیده است که در این مقال نمی‌گنجه!). نصفه نیمه رضایت دادم به دامپزشکی تا حداقلش وقتی شب قراره ازم بپرسن برنامه‌ام چیه در افق‌ها محو نشم. با نقابی از آرایش و لبخند توی مهمونی شرکت کردم. برای این که حواسم رو پرت کنم با فسقلی‌مون بعد از سال‌ها شطرنج بازی کردم. وسط بازی اصواتی که نشون‌دهنده‌ی تعجب‌شون بود رو می‌شنیدم. یکی می‌گفت فلانی که توی اسنپ کار می‌کنه، دامپزشکه.اون یکی هم می‌گفت این تتوی تاریخ عقد من هست که زیر حلقه‌ام هستش، کار یه دامپزشکه و ... دخترخاله‌ام شماره‌ی دوستش رو داد که دانشجوی ترم آخر دامپزشکی بود. دختردایی‌ام شماره‌ی دوتا از دوستاش رو که جفتشون متخصص بودن. خاله‌ام شماره‌ی دوستش رو که پسرش دانشجوی ترم سوم دامپزشکی بود. به لطف همه، هر اندازه‌ای که باید در موردش تحقیق کردم. تصمیمم برای انتخابش قطعی شده‌بود فقط می‌خواستم با دید بازتری - هر چند غلط - انتخابش کنم. با پسر دوست مشترک خاله و مامانم یک ساعت و نیم تلفنی حرف زدم. ریزترین جزئیات ممکن رو برام با حوصله شرح داد و من با دقت تمام به حرف‌های پسر تک فرزند معدل بیست تیزهوشانی‌ای که از قضا همسن خودم هم بود، گوش دادم و تنها جایی که به شدت به خنده‌ی مهارنشدنی‌ای مبتلا شده‌بودم زمانی بود که گفت «من از اون تیپ آدم‌هایی بودم که حتی از جوجه رنگی هم می‌ترسیدم!» اینقدر خندیدم که خودش هم از خنده‌ی من خنده‌اش گرفت. بهم اطمینان داد که هیچ حیوونی قرار نیست بهم آسیب بزنه و هر حیوونی قلقی داره؛ ماهیچه‌هایی که پیش از معاینه با تماس دست فعال یا غیرفعال می‌شن. گفت از دختر بودنم نترسم و جوش برخلاف تصور عموم ابدا پسرونه نیست. از تنوع رشته‌های تخصصش گفت. از هموارتر بودن مسیر وارد شدن به فیلد تدریس و هیئت علمی شدن. از اپلای خیلی خیلی راحت‌تر به آمریکا، انگلیس و استرالیا. از مقایسه‌ی درآمد پزشک عمومی و دامپزشک عمومی. حتی بهم پیشنهاد داد همراهش برم محیط بیمارستان دامپزشکی رو ببینم. حرف‌هاش بهم اطمینان داد.

.

دامپزشکی انتخابم شد چون نمی‌خواستم پشت کنکور بمونم، چون به اندازه‌ی کافی عقب مونده‌بودم، چون خسته بودم، چون بین بد و بدتر انتخاب کرده‌بودم. هر چند که هنوز هم معتقدم دامپزشکی بد نیست ولی متاسفانه مورد علاقه‌ی من نیست. برای همین هم دامپزشکی شبانه رو انتخاب کردم تا از کنکور محروم نشم. برای کنکور مصمم‌تر از قبلم چون هنوز هم از حیوون‌ها می‌ترسم! مصممم چون نظامم رو عوض کردم و باز هم به لطف تعداد کثیری آدم خیرخواه و به خصوص بهار عزیزم تونستم کتاب‌های مناسبم رو بخرم. برخلاف پارسال همین موقع‌ها خیلی خوشحالم چون باز هم حق جنگیدن برای هدفم رو دارم، بدون این که پشت کنکوری تلقی بشم یا حتی وقتم هدر بشه. من دانشجوی دانشگاه سراسری هستم و هر تعداد واحدی که امسال پاس کنم، ان‌شا‌ءالله بعد از قبولیم لحاظ می‌شه. خوشبختانه امسال دانشگاه مجازیه و از اون جایی که این ترم کلا دیر شروع شد قراره فقط واحد عمومی ارائه بشه و کور از خدا چی می‌خواد؟ واحد عمومی! فرض می‌کنیم سال بعدی هم کلا پزشکی قبول نمی‌شم (فقط یه فرضه!) طبق تحقیقاتی که بعدا انجام دادم اون آزمون تغییر رشته از دامپزشکی به پزشکی در بلاد کفر همونطوری که مدنظر منه انجام می‌شه؛ شما با مدرک دکتری عمومی دامپزشکی، توی یه آزمون خاص شرکت می‌کنی و بعد از اون توی آزمون یه سری تخصص مشترک بین انسان و دام شرکت می‌کنی. به همین سادگی بدون گذروندن پزشکی عمومی به تخصص پزشکی می‌رسی! البته مسیرش خیلی هم سخته و بهتره که روی کنکور بیشتر سرمایه گذاری کنم تا این مسیر.

.

نتایج نهایی رو وقتی اعلام کردن که من وسط رشته‌ کوه زاگرس، ز غوغای جهان فارغ بودم! جایی که بودیم با حضور تعدادی از فامیل، آنتن‌دهی‌اش به سختی در حد پیام و زنگ زدن بود. اوج نت لعنتی‌اش E بود. زحمت نتیجه‌ی کنکورم هم به گردن بهار افتاد. (غیر از زحمت از دوستی با من، چی عایدت می‌شه؟ و توی اون لحظه مورد اعتمادترین و در دسترس‌ترین بودی. بمون برام.)

.

و بعد از این حجم از کش‌و‌قوس، من موندم و این دکتری عمومی دامپزشکی‌ای که امروز بالاخره توی گلستان ثبت شد. روی دکتری‌اش تاکید دارم چون عاقبت کاشف به عمل اومد که اون تتوکاره و اسنپی فوق‌الذکر یکی‌شون کاردانی دامپزشکی بودن و دیگری هم علوم آزمایشگاهی دامی.

 .

اگه اراده‌ی خدا بر اتفاق افتادن چیزی باشه که عذاب آوره،‌ که مورد پسند نیست، صبر و تحملش رو هم می‌ده. خودت نمی‌دونی این جمله چقدر آرومم می‌کنه.

.

+ زندگی به طور کلی حاصل بر هم کنش هر دوتا مصرعی هست که اون اول بهشون اشاره کردم. نمی‌شه به تنهایی و با یکی‌شون تفسیرش کرد.

.

+ یه زمین خوردن‌هایی هست که اونی که زمین می‌خوره تویی ولی کسی بعدش بلند می‌شه یکی دیگه است. و من چقدر یکی دیگه شدم!

.

+ عنوان از عراقی هستش؛ «قضای آسمانی را دگر کردن توان؟‌ نتوان.» نتوان رو قبول نداشتم و برای همین ننوشتم چون هیچی نمی‌تونه من رو سرد و خموده کنه. اون مصرع از حافظ که می‌گه «قضای آسمان این است و دیگرگون نخواهدشد» تاثیر گرفته از همین مصرع عنوان عراقیه.

  • Alexandrina Victoria

بسم الله الرحمن الرحیم

این پست، قبل از این که به قلمِ من، آراسته بشه یک پستِ آزمایشی بود! در حال حاضر، تنها وظیفه‌اش ثبتِ تاریخِ تولدِ وبلاگه و هیچ گونه ارزشِ قانونیِ دیگه‌ای نداره. :))

متولدِ بیست‌و‌دوِ شهریورماهِ یک‌هزار‌و‌سیصد‌و‌نود‌نُهِ هجریِ شمسی.

  • ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۰۴
  • Alexandrina Victoria