یه روزی نوشتم که تصمیم دارم از موضع «چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد» کوتاه بیام و سنگر رو به نفع «قضای آسمان این است و دیگرگون نخواهدشد» ترک کنم. اون شب با خودم عهد بستم که اجازه ندم هیچ اتفاقی آرامشم رو بهم بزنه. کمتر از یک هفته تونستم به این قرار پایبند بمونم و شرایط طوری شد که ورای تصورم بود. روزگار طوری چرخید که تحمل کردن بهم تحمیل شد. توی اون روزهایی که به تاریکی شب بودن، ستارههایی که کمتر از تعداد انگشتهای یک دستم بودن، خورشیدوار موندن و توی اون تاریکی عمیق درخشیدن و بهم چشمک زدن.اون روزها طعم تلخ بیپناهی رو چشیدم. معنای بیپناهی رو درک نخواهیدکرد مگر این که به دردش دچار بشید و خدا نکنه که چنین بلایی سرتون بیاد. این چند ماه، یا بهتر بگم این یک سالی که گذشت من همون سرگشتهی بیپناه در حال سقوط بودم. وقتی که سقوط کنی دیگه چیزی برات مهم نیست، به هر چیزی که سر راهت یا جلوی دستت باشه چنگ میزنی تا بلکه بتونه جلوی جاذبه رو بگیره ولی کی یا چی یارای مقاومت در برابر جاذبه رو داره؟
.
۳۱ مرداد ۹۹، کنکور دادم؛ سقوط کردم، زمین خوردم. نه تنها هیچ دستی برای کمک به سمتم نیومد، بلکه هر کس به هر طریقی که تونست بیشتر مانع بلند شدنم شد. به خاک سیاه نشستن رو با چشمهای خودم دیدم. تکتک آرزوهای کوچیک و بزرگم رو غسل دادم، کفن کردم و به خاک سپردم. تا جایی که تونستم براشون عزاداری کردم، گریه کردم، زار زدم ولی خالی نشدم. شنیدید که میگن خاک سردی میاره؟ من سرد نشدم. به هزارویک در زدم تا تسکین پیدا کنم. هزارویک چارت و الگوریتم برای نتیجهی فرضیم کشیدم. کار از پلن A و B و C به X و Y و Z رسید. این که ندونی قراره چه اتفاقی برات بیفته و بخوای براش برنامهریزی کنی میتونه تا مرز جنون هدایتت کنه. خونه ساختن روی گسل درست مثل برنامهریزی و پلن چیدن من بود. سختترین قسمت ممکن برای من، چشم بستن روی پزشکی و تحقیق در مورد سایر رشتهها بود. دلم به هیچ رشتهای راضی نمیشد ولی گوش دادن به حرف دلم برابری میکرد با ارتکاب یه حماقت جدید. برای یه انتخاب عقلانی و به دور از هر احساسی به زمان نیاز داشتم. از فردای کنکور شروع کردم، صحبت کردم، پای حرفهای تکتک دانشجوهای رشتههای مختلف، از هر طیفی - شیفته یا متنفر - نشستم، نوشتم، فکر کردم، تحلیل کردم، احتمالات رو در نظر گرفتم، به صورت پیش فرض یه رتبه برای خودم تخمین زدم که خیلی خیلی بهش نزدیک شدم! و نهایتا تصمیمم رو گرفتم. روانشانسی شهیدبهشتی! تلفیقی از تجربی و انسانی، دور از فیلد درمان و محیط بیمارستان، مناسب برای اپلای و یه دانشگاه رنک! مجموعهی اینها برام وسوسهانگیز بود. گوشهذهنم نگهش داشتم ولی دلم همچنان با پزشکی بود. انتخاب روانشناسی روزانهی بهشتی عملا فرصت کنکور مجدد رو ازم میگرفت و من میموندم و یه حسرت عمیق از پزشکی. لیسانس به پزشکی رو برای پلن B گذاشتم. دوباره پرسیدم، تحقیق کردم و از همه بدتر تحقیر شدم ولی باز هم به بن بست رسیدم. من ۲۲ ساله در خوشبینانهترین حالت ممکن، توی ۲۶ سالگی صاحب یه مدرک لیسانس میشم. همین موضوع لیسانس به پزشکی رو کاملا منتفی میکرد چون محدودیت سنی داره (حداکثر سن ۲۵ هستش). کم آوردم؟ نه! ترم به ترم و واحد به واحد روانشناسی رو حساب کردم، معادله چیدم و طوری تنظیم کردم تا ببینم اصلا میشه زودتر تمومش کرد یا نه و شد! سرخوش از تصمیمم بودم که دیدن یه کامنت توی یه سایت چهار ستون بدنم رو به ارتعاش وادار کرد. روانشناسی یک رشتهی شناوره و بیشتر به سمت انسانی گرایش داره و لیسانس زیرشاخهی انسانی مورد پذیرش این آزمون نیست. از هر جا و هر کسی که تونستم پرسیدم. شمارههای قبولیهای سالهای قبل این آزمون رو پیدا کردم، نمیدونستن، شک داشتن، ترسوندنم ، با رفتارشون عذابم دادن تا بالاخره به مطمئنترین فرد ممکن رسیدم؛ مسئول برگزاری آزمون از دانشگاه تهران! با نه قاطعش برای دومین بار توی توی دلم خالی شد. بار اولش برای وقتی بود که یکی از قبولیها گفت تقریبا با لیسانس غیر پیراها محاله که بتونم قبول شم. (از این جهت که خوندن و درک مباحث آزمونش سخته.) پلن C تن دادن به پیراها بود. عمر این پلن از همه کوتاهتر بود چون با وجود محدودیت سنی لیسانس به پزشکی عملی نمیشد. پیراهایی که اون دوست پذیرفتهشده گفتن به نسبت بقیه قبولی رو تسهیل میکنن، دروس عملی و کشیش داشتن و کوتاهتر کردن سپری اون زمانها تقریبا نشدنیه. مسئله ای که خیلی مهم بود اینه که باید احتمال شکست این پروژه رو هم در نظر میگرفتم؛ این که من دوست دارم تا فرضا تا آخر عمرم پرستار باقی بمونم؟ مسلما نه. یک ماه گذشت و من تازه به نقطهی شروع برگشتم؛ درست مثل چرخوفلکی که دویست بار دور خودش حرکت دایرهای انجام داده! اینجا بود که رها کردم. وقتی که توی باتلاق گیر افتادی دستوپای بیشتر فقط باعث فروتر رفتنت میشه. گاهی بهترین کار ممکن، کاری نکردن و دل سپردن به قضای آسمونه.
.
نتایج اولیه اعلام شد؛ یک عدد چهاررقمی کریهالمنظر روی دستم موند که خیلی از انتخابهام رو ازم گرفت. گریه کردم؟ خیلی کم! سعی کردم منطقی باقی بمونم تا قدرت تصمیم گیریام حفظ بشه. پیشتر دعوت شدهبودیم به یه دورهمی خانوادگی و من همون شب، مستاصل، باید با تکتک افرادی که کمین کردهبودن برای لحظهی خرد شدنم، رو به رو میشدم. خیلی به مامان و بابام اصرار کردم تا بیخیال مهمونی بشن، نشدن. دیرتر از همیشه منتشر شدن دفترچهی انتخابرشته هم حسابی اعصابم رو بهم زد. برای بار هزارم اسامی رشته ها رو توی سایت قلمچی اسکرول کردم، با رتبهی خودم مقایسه کردم و برای این حجم از بدبختی اشک ریختم. بابا که نتونست این فضای غمفزا رو تحمل کنه رفت بیرون. مامان هم توی روزنامههای قدیمی اونقدر گشت تا دفترچهی پارسال رو پیدا کرد. توی همین لحظات نوتیفیکیشن تلگرام اومد که «نظرت در مورد دامپزشکی چیه؟» و من نوشتم «برو گم شو!» و برای چندمین بار این رشته رو ایگنور کردم. چند ثانیه بعدش مامانم گفت دامپزشکی چطوره؟ و قیافهی پوکرفیس من دیدنی بود! من توی این یک ماه در مورد هر رشتهای که فکرش رو بکیند تحقیق کردم به جز این یکی. چون تعریفی که ازش داشتم شامل چندشناکی، تنفر، ترس و سرخوردگی بود. برای اولین بار توی گوگل نوشتمش. به همون کسی که گفتهبودم برو گم شو، دوباره پیام دادم. گفت دخترعمهاش و همسرش، جفتشون هیئت علمی دامپزشکی هستن، تا جایی که تونست بهم اطلاعات داد. یکی دیگه از دوستام، پسرخالهاش دامپزشکی میخوند و اون هم کلی کمکم کرد. اینجا هم پلن تغییر رشته از دامپزشکی به پزشکی مطرح شد که طبق تحقیقاتی که بهار زحمت کشید و برام انجام داد منتفی شد. (قضیهی آزمون تغییر رشته یه خرده پیچیده است که در این مقال نمیگنجه!). نصفه نیمه رضایت دادم به دامپزشکی تا حداقلش وقتی شب قراره ازم بپرسن برنامهام چیه در افقها محو نشم. با نقابی از آرایش و لبخند توی مهمونی شرکت کردم. برای این که حواسم رو پرت کنم با فسقلیمون بعد از سالها شطرنج بازی کردم. وسط بازی اصواتی که نشوندهندهی تعجبشون بود رو میشنیدم. یکی میگفت فلانی که توی اسنپ کار میکنه، دامپزشکه.اون یکی هم میگفت این تتوی تاریخ عقد من هست که زیر حلقهام هستش، کار یه دامپزشکه و ... دخترخالهام شمارهی دوستش رو داد که دانشجوی ترم آخر دامپزشکی بود. دخترداییام شمارهی دوتا از دوستاش رو که جفتشون متخصص بودن. خالهام شمارهی دوستش رو که پسرش دانشجوی ترم سوم دامپزشکی بود. به لطف همه، هر اندازهای که باید در موردش تحقیق کردم. تصمیمم برای انتخابش قطعی شدهبود فقط میخواستم با دید بازتری - هر چند غلط - انتخابش کنم. با پسر دوست مشترک خاله و مامانم یک ساعت و نیم تلفنی حرف زدم. ریزترین جزئیات ممکن رو برام با حوصله شرح داد و من با دقت تمام به حرفهای پسر تک فرزند معدل بیست تیزهوشانیای که از قضا همسن خودم هم بود، گوش دادم و تنها جایی که به شدت به خندهی مهارنشدنیای مبتلا شدهبودم زمانی بود که گفت «من از اون تیپ آدمهایی بودم که حتی از جوجه رنگی هم میترسیدم!» اینقدر خندیدم که خودش هم از خندهی من خندهاش گرفت. بهم اطمینان داد که هیچ حیوونی قرار نیست بهم آسیب بزنه و هر حیوونی قلقی داره؛ ماهیچههایی که پیش از معاینه با تماس دست فعال یا غیرفعال میشن. گفت از دختر بودنم نترسم و جوش برخلاف تصور عموم ابدا پسرونه نیست. از تنوع رشتههای تخصصش گفت. از هموارتر بودن مسیر وارد شدن به فیلد تدریس و هیئت علمی شدن. از اپلای خیلی خیلی راحتتر به آمریکا، انگلیس و استرالیا. از مقایسهی درآمد پزشک عمومی و دامپزشک عمومی. حتی بهم پیشنهاد داد همراهش برم محیط بیمارستان دامپزشکی رو ببینم. حرفهاش بهم اطمینان داد.
.
دامپزشکی انتخابم شد چون نمیخواستم پشت کنکور بمونم، چون به اندازهی کافی عقب موندهبودم، چون خسته بودم، چون بین بد و بدتر انتخاب کردهبودم. هر چند که هنوز هم معتقدم دامپزشکی بد نیست ولی متاسفانه مورد علاقهی من نیست. برای همین هم دامپزشکی شبانه رو انتخاب کردم تا از کنکور محروم نشم. برای کنکور مصممتر از قبلم چون هنوز هم از حیوونها میترسم! مصممم چون نظامم رو عوض کردم و باز هم به لطف تعداد کثیری آدم خیرخواه و به خصوص بهار عزیزم تونستم کتابهای مناسبم رو بخرم. برخلاف پارسال همین موقعها خیلی خوشحالم چون باز هم حق جنگیدن برای هدفم رو دارم، بدون این که پشت کنکوری تلقی بشم یا حتی وقتم هدر بشه. من دانشجوی دانشگاه سراسری هستم و هر تعداد واحدی که امسال پاس کنم، انشاءالله بعد از قبولیم لحاظ میشه. خوشبختانه امسال دانشگاه مجازیه و از اون جایی که این ترم کلا دیر شروع شد قراره فقط واحد عمومی ارائه بشه و کور از خدا چی میخواد؟ واحد عمومی! فرض میکنیم سال بعدی هم کلا پزشکی قبول نمیشم (فقط یه فرضه!) طبق تحقیقاتی که بعدا انجام دادم اون آزمون تغییر رشته از دامپزشکی به پزشکی در بلاد کفر همونطوری که مدنظر منه انجام میشه؛ شما با مدرک دکتری عمومی دامپزشکی، توی یه آزمون خاص شرکت میکنی و بعد از اون توی آزمون یه سری تخصص مشترک بین انسان و دام شرکت میکنی. به همین سادگی بدون گذروندن پزشکی عمومی به تخصص پزشکی میرسی! البته مسیرش خیلی هم سخته و بهتره که روی کنکور بیشتر سرمایه گذاری کنم تا این مسیر.
.
نتایج نهایی رو وقتی اعلام کردن که من وسط رشته کوه زاگرس، ز غوغای جهان فارغ بودم! جایی که بودیم با حضور تعدادی از فامیل، آنتندهیاش به سختی در حد پیام و زنگ زدن بود. اوج نت لعنتیاش E بود. زحمت نتیجهی کنکورم هم به گردن بهار افتاد. (غیر از زحمت از دوستی با من، چی عایدت میشه؟ و توی اون لحظه مورد اعتمادترین و در دسترسترین بودی. بمون برام.)
.
و بعد از این حجم از کشوقوس، من موندم و این دکتری عمومی دامپزشکیای که امروز بالاخره توی گلستان ثبت شد. روی دکتریاش تاکید دارم چون عاقبت کاشف به عمل اومد که اون تتوکاره و اسنپی فوقالذکر یکیشون کاردانی دامپزشکی بودن و دیگری هم علوم آزمایشگاهی دامی.
.
اگه ارادهی خدا بر اتفاق افتادن چیزی باشه که عذاب آوره، که مورد پسند نیست، صبر و تحملش رو هم میده. خودت نمیدونی این جمله چقدر آرومم میکنه.
.
+ زندگی به طور کلی حاصل بر هم کنش هر دوتا مصرعی هست که اون اول بهشون اشاره کردم. نمیشه به تنهایی و با یکیشون تفسیرش کرد.
.
+ یه زمین خوردنهایی هست که اونی که زمین میخوره تویی ولی کسی بعدش بلند میشه یکی دیگه است. و من چقدر یکی دیگه شدم!
.
+ عنوان از عراقی هستش؛ «قضای آسمانی را دگر کردن توان؟ نتوان.» نتوان رو قبول نداشتم و برای همین ننوشتم چون هیچی نمیتونه من رو سرد و خموده کنه. اون مصرع از حافظ که میگه «قضای آسمان این است و دیگرگون نخواهدشد» تاثیر گرفته از همین مصرع عنوان عراقیه.