دختری در تبعید ابدی

من به سرزمینِ واژه‌هایِ سرگردان، تبعیدم…

دختری در تبعید ابدی

من به سرزمینِ واژه‌هایِ سرگردان، تبعیدم…

دختری در تبعید ابدی

باز می‌کنم
پنجره‌ی قلبم را،
صدای ترانه تنهایی
می‌نشیند بر قاب سینه سنگینم؛
و یک دنیا شور و بی‌پروایی
آزاد می‌شود از بند سکوت
وقتی که می‌رقصند
آن انگشتان کشیده و باریک
بر تن کلیدهای سیاه و سفید!
آری پیانو بزن،
ای کودکی که در درون نشسته‌ای!
لحظه‌ای آرامش بیافرین
و آگاهم کن
از خاطرات گذشته‌ای
که در بی‌نهایت‌ها غرق‌شده‌اند...

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

مدتی است که دلم برای نوشتن در این کُنج ویران غنج می‌رود اما مجال و موضوعی نمی‌یافتم. اکنون هم موضوع برجسته‌ای در چنته‌ام ندارم چرا که روزهایم - یک‌سر - به یک شکل سپری می‌گردند. از این بابت گله‌مند نیستم. سال‌ها پیش - یک مرتبه - از کسالت‌بار بودن زندگی‌ام شِکوه کردم. بعد از آن، هر روز اتفاقی جدید رخ می‌داد و آنقدر کامم تلخ می‌شد که آرزوی بازگشت به دوران تکرار مکررات را داشتم …

دیروز اما ثانیه‌ها‌ برایم کِشدار بودند. شاید هر دقیقه‌اش قرن‌ها گذشت. حال خوبی نداشتم و نیاز به نوشتن چندین بار در من بیدار و بی‌درنگ سرکوب شد. درونم آشوب بود، به زمین و زمان غر زدم، لعنت فرستادم و به توصیه همکلاسی‌ام قدری فحش‌درمانی به راه انداختم که از قضا موثر واقع گردید. سپس خودم را دلداری دادم، در آغوش کشیدم و نصیحت کردم. قدری بغض کردم، گریستم و در بی‌اشتهایی غوطه‌ور ماندم. شاید تنها نکته مثبت دیروز آن بود که قطعیت یافتم بدنم مهربان‌تر شده و بی‌اشتهایی جایگزین پرخوری عصبی‌ام شده است.

به هر طریقی بود نیمه آرام شدم. ناگهان فردی آتش زیر خاکستر روحم رو مشتعل ساخت و با هر کلامش بر شدتش می‌افزود. واکنش دفاعی بدنم خنده‌های هیستریک بود. می‌خندیدم اما ذره‌ذره متلاشی می‌شدم. می‌خندیدم و در گرمای آتش روحم ذوب می‌شدم. ساعت چهار صبح در حالی که سراسر تنم قندیل بسته‌بود، لامپ اتاقم را خاموش کردم و زیر پتو خزیدم. یخ شده‌بودم در عین حال سرم، گرم مرور حرف‌ها بود و دلم از داغی قدیمی رنج می‌برد. خوابیدم. صبح زودتر از همیشه از خواب برخاستم و هجوم شدید افکار اجازه خواب مجدد را نداد. بدنم به ظاهر به دلیل کمبود خواب درد داشت ولی در باطن از به دوش کشیدن بار غم دیشب خسته بود. برای امتحانی که دیشب حوصله‌ی خواندنش را نداشتم، کمی درس خواندم و ۲۰ شدم. تنها چیزی که در هیچ یک از پستی و بلندی‌های زندگی مرا ترک نکرده‌است، امتحان است. دیگر به حضور دائمی‌اش عادت کرده‌ام. احتمالا این تفکر ماحصل صحبت با الهه در آن شب گرم تابستانی است که فردایش امتحان داشتم و بالغ بر ۳۰ قسمت سریال تماشا کردم! آن شب به الهه گفتم که این امتحانات ما را رها نمی‌کنند پس دلیلی ندارد که زندگی را بر خود سخت بگیریم. گفتم که باید با امتحانات به «تکامل همراه» رسید و طوری ادامه داد که گویی فردا و فرداها امتحانی نیست. بعد از امتحان یک دهم هرروز ناهار خوردم. بعد از ناهار بیهوش شدم و نمی‌دانم چند ساعت خوابیدم. سپس به مدیتیشن آشپزی مشغول شدم ، احتمالا همچنان داغ بودم و سرایت گرمایم به کیک و شام باعث سوخته‌شدنشان شد! البته علی رغم سوختگی قابل خوردن بودند ولی میلی برای خوردن نبود. الان هم HCl در معده‌ام در حال سرسره‌سواری است؛ از مبدا کاردیا به مقصد پیلور.

هر چه بود تورنادو بالاخره به پایان رسید. قانع شدم که اتفاق تازه‌ای رخ نداده. زندگی بی‌رحم است و آدم‌ها بی‌رحم‌تر. باز هم چوب اعتماد کردن رو خورده‌ام. دلیل و توضیح نخواستم و صرفا شنونده باقی ماندم. از وضعیت متنفرم و باید به هر روشی که هست خودم را از مهلکه نجات دهم. به خود رجوع کردم و دیدم که منجی‌ای به جز خودم ندارم. به دوران ترک آدم‌ها و عواطفم بازگشتم و دیدم که آنچه که فانی نیست، دلبستگی ازلی است. از اعماق صندوقچه قلبم بیرون کشیدمش، مراسم غباررویی را به جا آوردم و با بوی تلاش و آرزو معطرش کردم.

من بارها زمین خورده‌ام ولی با همان زانوان آغشته به خون و قلب شکسته جنگیده‌ام. من آدم خروج از نقاط بحرانی و ادامه‌دادن‌ها هستم. من بارها نقطه‌ی صفر را به نقطه‌ی عطف تبدیل کرده‌ام. من هرگز از مشتق‌های منفی نترسیده‌ام چون مطمئنم روزگار بر یک قرار نخواهدماند. برای صعودی‌ترین روزهایم این بار از همه چیز خواهم‌گذشت.

  • Alexandrina Victoria