دختری در تبعید ابدی

من به سرزمینِ واژه‌هایِ سرگردان، تبعیدم…

دختری در تبعید ابدی

من به سرزمینِ واژه‌هایِ سرگردان، تبعیدم…

دختری در تبعید ابدی

باز می‌کنم
پنجره‌ی قلبم را،
صدای ترانه تنهایی
می‌نشیند بر قاب سینه سنگینم؛
و یک دنیا شور و بی‌پروایی
آزاد می‌شود از بند سکوت
وقتی که می‌رقصند
آن انگشتان کشیده و باریک
بر تن کلیدهای سیاه و سفید!
آری پیانو بزن،
ای کودکی که در درون نشسته‌ای!
لحظه‌ای آرامش بیافرین
و آگاهم کن
از خاطرات گذشته‌ای
که در بی‌نهایت‌ها غرق‌شده‌اند...

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با موضوع «غیردرسی» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۱۰
  • Alexandrina Victoria

شنیدم که وقتی ۲۲ ساله بشی، طبق قانون تمامی کشور‌ها به سن قانونی‌رسیده محسوب می‌شی و از تمامی حق و حقوق برخوردار! امروز در واقعیتی که رسمی نیست، من ۲۲ ساله شدم.

مدت زیادیه که دارم تلاش می‌کنم از ثانیه به ثانیه‌‌ی زندگی‌م لذت ببرم و هر روز حس بهتری نسبت به خودم، زندگی‌م و آینده‌م داشته‌باشم. نمی‌دونم تداومم برای رسیدن به این هدف چقدر طول کشید ولی همین امروز که خواستم بیام و بنویسم دیگه توی جهنم زندگی نمی‌کنم، ورق برگشت و من به تاریک‌ترین نقطه‌ی جهنم تبعید شدم. قرار بود امسال رو با پارسال مقایسه کنم؛ بگم که پارسال توی همین شب چند لیتر اشک ریختم و امسال؟ امسال هم اشک ریختم چون من ۲۲ سال پیش توی بدترین خانواده‌ی دنیا متولد شدم! چون هیچ‌وقت نخواستن دردی ازم دوا بشه و فقط نمک بیشتر روش پاشیدن.

دیشب یکی از دوستام ازدواج کرد و من از تهِ تهِ قلبم خوشحال شدم و براش آرزوی خوشبختی کردم. ولی توی اون گوشه و کنار قلبم -از شما چه پنهون- ناراحت شدم! نه برای اون، برای خودم. نه برای متاهل شدن اون، برای عقب موندن خودم از جریان زندگی‌. اون حس عقب‌موندگی برام تکرار شد و تا ۶ صبح برای خودم نوشتم و فکر کردم. به هر زحمتی بود به خودم دلداری دادم و قائله ختم به خیر شد! حوالی ظهر به مامانم گفتم خبر رو چون اون دوستم از اقوام‌مون هست. واکنش خاصی نداشت ولی با نگاهش همون حس مزخرف دیشب رو به تک‌تک سلول‌هام تزریق کرد. خوشحالم که هیچ‌وقت ازدواج جزء اولویت‌هام نبوده، نمی‌گم ازدواج نمی‌کنم و تا ابد همینطوری تنها می‌مونم، نه! ولی تا درسم تموم نشه- که به قول دخترداییم تا ابد تموم نمی‌شه- و تا به تمام آرزوهام نرسم، حتی اگه پای فرد مناسب و خوبی هم در میون باشه، ابدا ازدواج نمی‌کنم! کی بهتر از خانواده‌ از علایق، اهداف و اولویت‌های یه نفر می‌تونه باخبر باشه؟ راستش بهم برخورد وقتی مامانم گفت عرضه داشت، دو رقمی شد، پزشکی تهران قبول شد و حالا هم ازدواج کرد… خیلی غیرمستقیم به این موضوع اشاره کرد که من عرضه‌ی ازدواج کردن هم ندارم! :| با شوخی و خنده (حربه‌ی همیشگی‌م در مواقعی که بین دوراهی حفظ حرمت شخص و حرف دلم گیر افتادم!) گفتم، «خیلی ریز گفتی من بی‌عرضه‌ام» و قضیه رو تموم کردم تا دوباره اعصابم خرد نشه.

دیشب حوالی ۶ خوابیدم و صبح ۸:۵۶ با استرس جا نموندن از کلاس آمار زیستی از خواب پریدم! بعد از کلاس مجبور شدم برم بیرون، بعدش ناهار و بعدش کلاس عملیات آمار زیستی داشتم. کل تایم عملیات رو خواب و بیدار بودم!! استاد داشتن در مورد نحوه‌ی کار با اکسل توضیح می‌دادن و منی که کم‌و‌بیش بلد بودم و گوشیم هم روی حالت ریکورد بود و از کمبود خواب هم در رنج بودم، تصمیم گرفتم چرت بزنم. چرت زدن برای من فقط سردرد ایجاد می‌کنه و با تموم شدن کلاس مجبور شدم عملا بخوابم و نمی‌دونم چی شد و چی گفتم که مامانم گفت «تو امسال هم قبول نمی‌شی، ینی محاله که قبول بشی!» و خوابم رو پروند! سردردم شدت گرفت! توی بهت داشتم تماشاش می‌کردم که گفت «حیف از اون کتاب‌هایی که برات خریدم!». آهان! یادم اومد توی گروه کلاس داشتیم نظرسنجی می‌کردیم تا تایم جبرانی آمار رو تعیین کنیم…

می‌دونید؟ هیچ چیز توی دنیا به اندازه‌ی این حرف من رو روانی نمی‌کنه. من تمام تلاشم رو برای حفظ حال خوبم انجام دادم ولی مامانم، همون مامانی که مسئوله در برابر تمام عذاب‌های من، همونی که من رو به این دنیا آورد تا ذره‌ذره نابود شم، باعث شد روزم به بدترین شکل ممکن تموم شه. بله؛ اون بابت تمام اشک‌های امروزم مسئوله. دوستش ندارم.

چرا حرف‌هاش برام اینقدر گرون تموم می‌شه؟ چون خودم هم خودم رو باور ندارم! چون حنام برای خودم هم رنگی نداره. چون اعتماد به نفسم رو از دست دادم. چون باز هم هیچ چیز این زندگی برام ارزش نداره. کادوی امشب‌شون ارزش نداره، این کیک و شمع و بادکنک‌ها و تلاش‌های مذبوحانه‌ی مشخره‌شون برای چیه؟ خوشحالی من؟! ای کاش نه جشنی بود و نه تولدی، ای کاش هیچی نبود ولی گریه هم نمی‌کردم! ولی همه‌ی بدبختی‌هام یادم نمی‌افتادن. ای کاش همه چی توی همین نقطه و لحظه تموم شه. همین.

+ کتاب جلوم باز بود، چرک‌نویس هم همینطور. بمونه به یادگار. [کلیک]

+ امشب فقط برای اثبات خودم به خودم، قول می‌دم که ماکس ورودی ۹۹ دامپزشکی بشم! که باور کنم اونقدر‌ها هم بی‌مصرف نیستم… :)) 

  • Alexandrina Victoria